خلاصه و بررسی کتاب2
كتاب تأثير فمينيسم بر فرزندان
به گزارش پژوهشگاه فرهنگ و معارف اسلامی؛ شیما سادات حسینی عضو هیأت علمی این پژوهشگاه در بررسی کتاب تأثير فمينيسم بر فرزندان میآورد: کتاب تأثير فمينيسم بر فرزندان نويسنده: استوارت رين ترجمه: كتايون رجبي راد توسط نشر معارف در صفحه128 در سال 1387 به چاپ رسید.
كتاب «تأثير فمينيسم بر فرزندان» اثر «استوارت رين» با ترجمه و تلخيص كتايون رجبي در سال 1387 توسط دفتر نشر معارف به چاپ رسيده است. بخش عمدهي اين كتاب ترجمه و تلخيص كتاب BETVAYAL OF THE CHILD نوشته STEWART REIN ميباشد كه در سال 2001 ميلادي در آمريكا چاپ و منتشر شده است نويسنده اين كتاب بيش از 12 سال است كه در خصوص حقوق كودكان در روزنامههاي مهم، برنامههاي راديويي و تلوزيوني در اروپا و آمريكا فعاليت دارد. او در اين كتاب به بررسي رابطه فمينيسم و وضعيت كودكان در غرب و همچنين به تأثير قانون حضانت بر كودكان پرداخته است.
انديشمندان غربي كتابهاي متعددي در نقد فمينيسم نگاشتهاند كه ترجمه آنها جامعه ما را با آثار منفي اين جريان بيشتر آشنا خواهد كرد. كتاب «تأثير فمينيسم بر فرزندان» از جمله كتابهايي است كه جهت تحقق نقد برون ديني فمينيسم، يعني بررسي آثار مخربي كه اين جريان در خاستگاه خود- آمريكا و اروپا- بر جاي گذاشته، عرضه شده است. اين مجموعه از آن رو داراي اهميت است كه با به تصوير كشاندن وضعيت كودكان در صدد است ناكارآمدي تفكرات و شيوههاي اين نهضت را عيان نمايد. بر اين اساس رويكرد فمينيسم، فروپاشي خانواده، آسيب نسلها و گسست شيرازههاي عاطفي – اجتماعي و اخلاقي جامعه را به دنبال داشته است.
كتاب حاضر شامل مقدمه و سه فصل كلي مي باشد. فصل اول با عنوان «انكار مرد» ، در خصوص نگاه تحقير آميز فمينيستها به گروه مردان، انكار مردان، به حاشيه راندن مردان در نظام خانوادگي و پيامدهاي منفي اين نگرشها مي باشد.فصل دوم به اهميت نقش پدر و مسئوليت او در پرورش و رشد فرزندان و ميپردازد. در فصل سوم با نگاهي انتقادي به نظر فمينيستها در خصوص طلاق و حضانت فرزند اين مسأله مطرح ميگردد كه فمينيستهاي افراطي با تغيير دادن سمت و سوي تفكر شبه روشنفكرانه محض به تغييرات رفتاري تأثيرگذار قدرت را بدست گرفته و بر روند حضانت و مكانيسم هاي طلاق تقريباً كنترل مطلق دارند. با تغيير سياستها لطمههاي جدي بر خانواده وارد آمد، از سوي ديگرعدم حضور پدر در خانواده و غياب اجباري پدر فاجعه آميزترين تبعات را بر زندگي كودكان داشته است.
فصل اول: انكار مرد
نگرش فمينيستها منجر به اين امر شد كه مردان را انكار نمايند. ضد مرد يا ضد خانواده بودن افراطيون فمينيست نگران كننده نيست، بلكه نگاه تحقير آميز آنان به گروه مردان و اين كه نظام خانوادگي را زن سالار قلمداد كرده و مرد را در حاشيه و در كسوت غلام حلقه به گوش بانوي خانه معرفي ميكند، وحشت برانگيز است.
«احمق دانستن مردان، عدم آگاهي و درك مشكلات زندگي و به تبع آن عدم اتخاذ تصميمات متناسب در زندگي، بي خيالي نسبت به مسائل زناشويي و براحتي انديشيدن در خصوص طلاق» ازجمله مواردي است كه در جملات فمينيستها به چشم ميخورد.
انكار مردان و تضعيف شمردن آنان و از سوي ديگر اعمال نفوذهاي فمينيستي در دادگاههاي خانواده آثار نامطلوبي را در بر داشت. يكي از سياستهايي كه امروز در دادگاههاي خانواده رواج دارد، «تك سرپرستي يا تك حضانتي مادر» است، در نتيجه، بسياري از كودكان با مادرشان زندگي ميكنند و از غيبت پدر رنج ميبرند. پدراني كه هستند، ولي در واقع نيستند. طبق اطلاعات «استوارت رين» در كتاب «خيانت به فرزند» از 77 ميليون كودك در آمريكا، 60درصدكودكان طلاق اند و از ميان آنها 7/12 درصد، پدر ندارند.
آمار تك حضانتي مادر نه تنها در كشورهايي همچون آمريكا و انگليس رشد يافته، بلكه به صورت هنجاري جهاني در آمده است. قدرت و كنترل در اختيار كسي است كه حقوق پدر و فرزندي را محدود ميكند يا به كل، منكر آن ميشود. اگر زناني هم پيدا شوند كه اين حق را به فرزند خود بدهند، در تخريب شخصيت پدر نزد او، از هيچ كوششي فروگذار نميكنند. بدين ترتيب، آرام آرام حضور پدران از عرصه زندگي به اصطلاح خانوادگي، رنگ ميبازد، تا بدانجا كه از آن به حضور نامرئي ياد ميكنند.
با فرو پاشي واحد زندگي خانوادگي، ساختار خانوادههاي دو والدي به ساختار خانوادههاي تك والدي با سرپرستي زن تبديل شده به گونهاي كه در اين ساختار، زنان، مرد خود را نه شخص مناسبي براي عشق و محبت، و نه پدري شايسته براي فرزندشان ميدانند، از اين رو مردان قرباني و زنان فرمانروايند و با طلاق هيچ تضميني وجود ندارد كه فرزند از پدرش جدا نشود.
فصل دوم: اهميت پدر
تا پيش از انقلاب صنعتي ساختار خانواده به صورت سنتي بود، با روند صنعتي شدن، تغييرات شگرفي در جامعه پديد آمد، جامعه كشاورزي به جامعهاي صنعتي تبديل شد و در عصر ويكتوريا بودكه ساختار خانواده از سنتي به هستهاي يافت و پس از آن خانواده هستهاي به خانواده تك والدي با سر پرستي زن مبدل گرديد. دلايل زيادي براي تغيير ساختار خانواده از سوي متخصصان بيان شد و مسأله از ابعاد مختلفي مورد بررسي واقع شد. نظريهها و ديدگاههاي روان شناختي از جمله «عقده اديپ، دكترين سالهاي مراقبت، تعلق خاطر به مادر» توجه زيادي به مراقبت از كودك در دوران جنيني و سالهاي اول زندگي توسط مادر داشت. اين نظريهها نا خواسته افكار جامعه را به اين سو ميكشاند كه تنها خانوادهاي سالم است كه حضانت كودك، بر عهده مادر باشد.
برخي از صاحبنظران تحول اجتماعي قرن نوزدهم را مديون پدراني دانستند كه مسئوليت پرورش و رشد فرزندانشان را بر عهده داشتند. در اين تحقيقات به اهميت پدر و نقش او بر ارتقاي سلامت كودكان تاكيد ميشد. در حالي كه اهميت پدران را بايد در قالب پرورش متمايز و مكمل آنها بر رشد فرزندان دريافت. شيوه و رفتار متفاوت پدران با فرزندان باعث ميگردد تا فرزندان بتوانند تواناييهاي خود را پرورش داده و در صورت لزوم خود را با هرگونه تغيير، نقص يا احتمال تطبيق دهند و به سرعت ياد بگيرند چگونه با ديگران رقابت يا همكاري كنند.
دكتر والراشتاين در اين زمينه ميگويد: «ارزش عاطفي رابطه فرزند با هر يك از والدين در سالهاي پس از جدايي، هرگز ذرهاي كاسته نميشود. حتي در جايي كه مادر دوباره ازدواج ميكند، باز هم از اهميت روانشناختي و عاطفي پدر بيولوژيكي كاسته نميشود». سيمون دوبوار نيز اهميت پدر را به سخره نگرفته و بيان ميدارد: «پدر براي يك دختر به منزله مفهوم ارتباط با دنياي خارج از خانه و نيز جلوه بارز معناي عزت نفس است و دختراني كه در خانوادههاي بدون حضور پدر، بزرگ ميشوند، در بزرگسالي و در روابط ميان فردي خود، به مشكلات عديدهاي دچار ميشوند.» محروميت از وجود پدر نيز ميتواند به ضريب هوشي پسران آسيب برساند.
طور كه پدر و مادر هر محروميتي را چه از نظر ژنتيكي و چه از طريق اكتسابي به فرزندان منتقل مينمايند، محروميت از وجود خود آنان نيز به فرزندان منتقل شده و بر آنان تأثير بسزايي دارد.
فصل سوم: تبعات محروميت از حقوق والدين بر فرزندان
خطاي فاحش فمينيستهاي افراطي اين است كه مدعي ميشوند حقوق والدين (بهخصوص پدر) به روشني از حقوق كودك جداست، اما وقتي نوبت به مادران ميرسد، ميگويند سرنوشت حقوق كودك در دست ماست. در حالی که مفاهيم قانوني و روانشناختي حقوق والدين، بيانگر رابطة كودك با هر يك از والدين خويش، و نيز تعادل ذاتي اين رابطه است و هرگز آن رابطه را جدا از بهترين منافع كودك برنميشارند.
حقوق و منافع فرزند و پدر در این رابطه دو طرفه است. در صورت جدایی ناگهانی و یا حتی كاملاً اختياري، هر كدام از آنها دچار فقدان حقوق خويش خواهند شد. چه بسا بيشتر حقوق كودك در اين ميان از بين رفته باشند. محروميت فردي پدر از حقوقش، او را از پرورش فرزند و پدر بودن محروم ميكند، در حاليكه محروميت فرزند، او را از بهرهمندي و از پرورش و پدر داشتن محروم مينمايد.
هولانگيزترين چيزي كه فمينيستها درباره بچههاي كوچك و نيز بچههاي طلاق ميگويند، اين است كه بايد خود را كاملاً براي كشف منافع انحصاري زنان و ارتقاي آن فدا كنند. اصولاً فمينيستها، كاري به كار فرزند ندارند، ولي به محض آنكه موضوع به زن مربوط شود، در كار او هم، به عنوان فردي كه مربوط به زن است، مداخله ميكنند.
اكثر آنها، به "معيار تمكين از مادر" نظر دارند. طبق اين معيار، دادگاهها، خصلت كودك را نخست با اولويتهاي حضانت(توسط مادر) تطابق ميدهند. فرقي هم ندارد كه مادر حضانت تك والدي یا حضانت فيزيكي و قانوني مشترك و حضانتي مابين اينها را انتخاب كند.
فمينيستهاي افراطي، در جستجوي نيازهاي ويژة خود، بدون آنكه توجه، عشق و حتي نفرتي ابراز نمايند، به منافع فرزندان خود خيانت ميكنند. آنان چون بهترين منافع خود و نه فرزندشان را در نظر ميگيرند، بنابراين كاري ندارند كه چه رفتاري از آنان سرميزند، محبتآميز يا نفرتانگيز، سرشار از توجه و مراقبت يا غافل و رها.
الف) لطمات روانشناختي به دليل غياب اجباري پدر
يكي از تبعات مستقيم فروپاشي مدلهاي خانواده سالم و اجراي سياستهاي تكحضانتي مادر، پديد آمدن خانوادههاي تكوالدي در سطحي بسيار گسترده است كه سرپرستي آنها بر عهدة زنان ميباشد. مشاركت و يا حذف پدران اجتماعي، روانشناختي و بيولوژيكي از عرصه خانواده، فاجعهآميزترين تبعات را بر زندگي كودكان داشته است.
نظامهاي فكري فمينيستي در سالهاي اخير، «غيبت پدر» را ترك آزادانه و دلخواه والدهاي ذكور(پدران) از عرصه خانواده و تنها گذاشتن فرزندان معني كردهاند. به هر حال، همه ميدانند كه «غيبت پدر»، يك كذب محض اجتماعي، روانشناختي و قانوني ميباشد كه عليرغم خواست مردان بر آنان تحميل شده است. شايد «تبعيد پدر» تعبير صادقانهتر و مناسبتتري باشد.
پدري كه در تمام مراحل زندگي كودكش، از پرورش او گرفته تا والد بودن براي او، حضوري كاملاً فعال داشته است، به محض طلاق ميبايد از ارتباط با فرزندانش چشمپوشي كند و يا از ديدار آنان منع شود؛ به تعبيري ديگر، با رخدادي به نام طلاق، نه تنها حضوري چنان ارزشمند تكذيب ميشود، بلكه در دايره لغاتي كه براي اهداف و استراتژيهاي زنانه استفاده ميشود، به منزلة «دردسرزا» و «مزاحم» است».
غيبت اجباري پدر، اغلب مهمترين دليل رفتارهاي ضد اجتماعي، افسردگي و نيز ساير آسيبها در زندگي آتي افراد شمرده ميشود و اين غيبت، بهخودي خود، چرخههاي محروميت بيشتري را كه انتقال آن از طريق نسلهاست، باعث ميشود. دكتر "ولف" در پي آن بود كه ثابت كند اختلال خانوادگي، يكي از تبعات تغيير نگرش نسبت به نهاد خانواده است. به دنبال آن، قانوني كردن طلاق و سقط جنين و نيز بررسي اصلاحيههاي اين قوانين، اختلال خانواده را تشديد كرده است.
ثابت شده است كودكان براي رشد نقش جنسيتي خود و افزايش تواناييهاي شناختيشان، به مقياسهايي نظير صميميت، شيوههاي صحيح منضبط كردن و نيز برطرف كردن نيازهاي دوره بلوغ نيازمندند. اما درست در دوره بلوغ كه كودك به ويژه دختر نيازمند حضور صميمانه پدر در خانه است، پدر از خانواده طرد ميشود و حتي آنچنان مقاومت ميكند كه پدر از خود انعطافپذيري نشان داده، و موقعيت خويش را رها ميكند و حتي حاضر نميشود ميان فرزند با مادرش حايل شود.
مادران هم در اين ميان بيكار نيستند و مدام به توصيههاي وكلا، مشاوران و گروههاي فمينيستي ضد مرد گوش ميكنند و دست به «از دور خارج كردن والد مذكر» ميزنند. به اين ترتيب، فرزندان خود را در يك موقعيت غيرممكن روانشناختي قرار ميدهند.
فرزند طلاق، تحت نفوذ، كنترل و مراقبت مادر، تنها ميماند؛ مادري كه از پذيرش حضانت مشترك با پدر فرزندش سرباز ميزند و در دنياي پنهان فريب، سردرگمي و كشمكش زندگي ميكند. چنين كودكي براي انتخاب، چند گزينه بيشتر ندارد: يا با مادري كه بيش از حد او را ميشناسد زندگي كند؛ ديگر آنكه مدام پدري را تصور كند كه از ارتباط با او منع شده است كه اين گزينه بسيار بد است؛ و سوم آنكه با پدر بيچارهاي كه مادر او را كنترل ميكند و فريبش ميدهد، همدردي نمايد.
در خانوادهاي كه كودك با مادر ميماند، وابستگي بيش از حد فرزند به مادر ميتواند خطراتي در برداشته باشد. اگر دختران طلاق چنين برداشتي از مردان خود داشته باشند، در دوران جواني مشكلاتي خواهند داشت كه [ناخودآگاه] گرايش قديمي زنانه، آنان را به سمت شكست در تشكيل روابط پايدار با مردان ميكشاند.
وقتي زندگي شيرين خانوادگي به تلخي جدايي ميانجامد، گاه كودك را به فكر فرو ميبرد كه چرا چنين شد و علل و اسباب اين تلخكامي چيست؛ شايد به اين نتيجه برسد كه پدر يا مادرش بد بودهاند. اگر فرضيه دكتر ولف، مبني بر آنكه عزت نفس و اعتماد به نفس كودك به ميزان تجارب دوست داشتني و مثبتي بستگي دارد كه از دوران كودكي از والدين خود دارد را بپذيريم، و اگر از سوي ديگر ميبينيم سناريوي فعلي اهداي حضانت به مادر محقق ميگردد و پدر به اجبار از صحنه خانواده خارج ميشود، چگونه ميتوان انتظار داشت والدين حقيقي، با اهميت و دوستداشتني تلقي ميشوند؟
با تمام دلايل شكست عاطفي كودكان، خانوادههاي تك والد سرپرست، يا زن سرپرست، بازهم كساني مانند خانم آندريا انگبر، نويسنده كتاب «مادر تنها» برخلاف مطالعات، تحقيقات، مشاهدات و ادبيات سيسال گذشته، و با نگرشهاي خاص نويسندگان فمينيستي، دربارة امتيازهاي خانواده تكوالدي سخن ميگويند
صد البته، دموكراسي مورد نظر آندريا انگبر، دموكراسي به سبك يوناني است كه در آن فقط براي زنان حق شهروندي آتن را قائل بودند، و بيچاره كودكان و مردان، جمعيت بردگان را تشكيل ميدادند. سنگ بناي اين دموكراسي بر بناي حقوق ديگران گذاشته ميشود و به نابودي بهترين منافع فرزندان ميانجامد. از نظر او، خانواده بايد از نو به اين شكل تعريف شود: «خانواده، تك والد سرپرست يا زن سرپرست».
در خانوادههاي طلاق يا خانوادههايي كه در اثر كشمكش والدين، پدر از عرصه خانواده حذف شده، و خانواده به صورت تكوالد يا زن سرپرست درآمده، عواطف و علايق كودك سركوب شده است. از دلايل شكست علايق كودكان اين است كه زن ـ تنها سرپرست خانواده ـ فقط به منافع خويش توجه دارد و به باورهاي افراطي فمينيستي خود تعصب آشكاري نشان ميدهد. بنابراين در ساختار خانوادههاي تك والد سرپرست كه [لابد] به دليل سرپرستي زنان، شايسته و تقدير و تحسيناند، پتانسيل حقيقي براي ايجاد لطمه وجود دارد. اين لطمهها با توجه به زمان ايجاد آن، كوتاه مدت، ميان مدت و يا بلندمدت است.
گزارش «آمنئوس» با عنوان «نسل زباله»، وقوع اين لطمات را ثابت مينمايد:
«بيشترین بدرفتاري با كودكان در خانوادههايي وجود دارد كه سرپرست آنها زن است. به گفته نيل. آر. پريس، همبستگي زيادي ميان پديد آمدن خانواده تك والدي با سوء رفتار كودك، مدرسه گريزي، نمرات پايين دانشآموزان در مدرسه، ميزان بالاي بيكاري و همچنين بزهكاري جوانان وجود دارد؛ بيشتر كودكاني كه به تعرضات جنسي دچار شدهاند، يا عضو گروههاي مواد مخدرند يا از خانوادههاي تكوالدي ميباشند. جالبتر آنكه، الگوي خانوادگي قربانيان همانند متعرضان، خانوادههاي زن سرپرست است.»
ب) سندرم انزواي والدين
برخي زنان معتقدند كه شوهرشان لياقت پدر بودن ندارد؛ مادران فرزندان خود را مانند شيء به تسخير درآمده، شيفتة خويش ميسازند و از نظر عاطفي و ذهني آنها را مقلّد خود بارميآورند. اين مادران، عنان كودك خويش را چنان بهدست ميگيرند كه او را از پدرش دور ميكنند.
يك روانپزشك امريكايي به نام «ريچارد گاردنر» در كتاب خود با نام «كتاب والدين درباره طلاق» مينويسد: «يك مادر عصبي كه حكم تك حضانتي كودك خود را در اختيار دارد، عصبانيت خود را بر سر پدر خالي ميكند. و نفرت خود را از پدر آنها چنان انتقال ميدهد كه فرزندان جرأت هيچگونه ابراز عشق يا تلاشي در برقراري ارتباط با پدر به خود راه ندهند.»
«گاردنر» در انتقاد به به حرفهاي فمينيست افراطي پيترسون، كه تلاش پدر در به دست آوردن هويت پدرانه و برقراري ارتباط با فرزندش را بهرهكشي از فرزند معرفي ميكند انتقاد ميكند و ميگويد:
«پر واضح است مادراني كه چنين مضطرباند، نميفهمند تا چه حد با جنجالهاي لفظي و بدگويي دربارة پدر، به فرزندانشان لطمه ميزنند. در برخي موارد، بعد از چندين ماه يا چندين سال، رابطة فرزند با پدر غايب شكل جديدي به خود ميگيرد و خود بچهها به اين نتيجه ميرسند كه بدگويي از پدر غايبشان اشتباه بوده است. در موارد ديگر، شاهد انزواي دائمي و ناراحت كننده براي همه[هم پدر و هم فرزندان] هستيم».
آنچه امروزه در دادگاههاي طرفدار فمينيست در نظر است، اخلاق مراقبت از كودك است و نه رفتار عدالتآميز، توجه ظاهري به مراقبت كودك، مايه اصلاح پيشرفت زنان شده است، زيرا تمام حق و حقوق فرزندان و پدرشان را به مادر ميدهند، و اين زن است كه به اسم مراقبت از كودك، برنده از ميدان جدايي بيرون ميآيد. اخلاق مراقبت به اصطلاح همان توانايي برآوردن نيازهاي عاطفي و روانشناختي كودك است كه از نظر فمينيستهاي افراطي فقط و فقط مادر از پس آن برميآيد و در صورت فقدان آن، كودك به لطمههاي روانشناختي دچار خواهد شد. در واقع به اسم نيازهاي كودك و با عنوان فريبنده بهترين منافع كودكان، بهترين مصالح مادر را در نظر ميگيرند. مادر بودن از نظر آنان ارج و قربي ندارد، جز اينكه مادر يك زن است و از نظر آنان اگر زن پيروز باشد، عدالت است.
ج) احتمال وقوع رفتار ضداجتماعي و ارتكاب جرم
تحقيقات نشان مي دهد كه ميان فروپاشي خانواده ها و ميزان وقوع رفتارهاي ضداجتماعي، و ميزان ارتكاب جرم در فرزندان همبستگي وجود دارد. «رامزي كلارك» در كتاب خود با نام «جنايت در امريكا» (1970) آورده است: «در مراكز اصلاح و تربيت جوانان پليس فدرال، تقريباً تمام زندانيان به جرمهايي كه پس از ترك تحصيل از دبيرستان مرتكب شده بودند، اعتراف كردند. سه چهارم آنها از خانوادههاي از هم پاشيده بودند».
در كتاب استارك هاثاوي و اليو موناچسي(1963) با عنوان «رفتار و شخصيت دوره جواني»آمده است:
«خانوادههاي فروپاشيده، رابطه تنگاتنگي با پراكندگي بزهكاري دارند. به علاوه، اگر خانوادهاي از هم بپاشد، فرزندي كه با مادر زندگي ميكند، بيشتر به بزهكاري گرايش دارد تا بچهاي كه ترتيب ديگري براي [حضانت] او در نظر گرفته شده است. حتي دختراني هم كه هيچ يك از والدين بالاي سر آنها نيستند، به اندازه دختران مادر سرپرست، به بزهكاري گرايش ندارند». پس تك والد سرپرستي يا همان زن سرپرستي، بدترين شرايط را براي گرايش به بزهكاري فراهم ميكند.
د) نداشتن فرصتهاي تحصيلي و اقتصادي
واقعيت ناراحت كنندة ديگري كه از طلاق و ايجاد شدن مدلهاي خانوادگي با تك سرپرستي مادر ناشي ميشود، كاهش سريع درآمد است. با آنكه فمينيستهاي افراطي يا مردان فمينيست شده، افسانه پدر بيكار و بيعار، يا پدري را كه از حمايت مالي فرزندش خودداري ميكند، تكرار ميكنند، اما واقعيت نتيجة كاملاً متفاوتي را نشان ميدهد. مطمئناً در خانوادهاي سالم، دست نخورده و منسجم، وضع اقتصادي بهتر است.
استوارت رين ميگويد: « ميان درصد پدراني كه حمايت مالي فرزندانشان را به عهده نميگيرند، و آنهايي كه حضانت مشترك فرزندان را عهدهدار هستند، يا دستكم تماس و دسترسي مفيد و مؤثري با فرزندان خود دارند، رابطة مستقيمي وجود دارد؛ چنانچه آمار و ارقام نشان ميدهد، در جاييكه به مردان حق پدري اعطا و يا تحميل شده است، براي تقبل هزينههاي فرزند، تمايل زيادي وجود دارد».
از آثار ديگر پايين آمدن سطح يادگيري وتحصيلات ميباشد، دكتر جان گايدو بالدي در تحقيقي به نام «تأثير ملي بر كودكان طلاق»آورده است:
«بيشك، بچة طلاق، صرف نظر از استثناهاي نادر، بچة محرومي است. بهعلاوه، چنين كودكي اغلب با مشكلات زيادي كه به مهارتهاي يادگيري آموزشي مربوط است، روبهرو ميشود».
ه)كودكربايي والدين و رسوايي ملي و بينالمللي
فروپاشي خانوادههاي سالم و نزاع بر سر حضانت، يكي از مرموزترين و وحشتناكترين كابوسهاي زمان ماست كه به كودكربايي والدين منجر شده است.
ارقامي كه سالانه از كودكرباييهاي والدين به دست ميآيد، وخامت اين موضوع را نشان ميدهد. بر اساس گزارشات وارد شده ساليانه500000 تا350000 كودكربايي توسط يكي از اعضاي خانواده انجام ميشود. دكتر هانتينگتون در سال 1986 اعلام كرد اين رقم تا 636000 نيز بالا رفته است. «90 درصد خشونتها و آدمرباييها، در شرايط تك حضانتي است. والدي كه به تنهايي حضانت فرزند يا فرزندان خويش را بر عهده دارد، از اينكه حضانت را از او بگيرند، ميترسد؛ و يا آنكه والد طرد شده، ميخواهد فرزند را از والدي كه حضانت فرزند را بر عهده دارد، بربايد».
بر اساس كنوانسيون لاهه در صدور حكم، منافع جنسيتي خاصي وجود ندارد و بايد با آن به يك شيوة جنسيتي خنثي برخورد شود. متأسفانه، در راستاي الگوهايي كه در روند حضانت ايجاد شده، اجرا كردن كنفرانس لاهه در بسياري از پروندهها، به تعصب جنسيتي و مليگرايي گرفتار گرديد. تعداد زيادي از كشورهايي كه [اين كنفرانس را] امضا كرده بودند، اغلب به دليل حمايت از منافع مادر به جاي منافع فرزند(و نيز منافع والد قرباني يا همان پدر)، نقض پيمان كردهاند.
به زعم «استوارت رين» معناي اين تصميم خيانتآميز، آن است كه: «هر مادري كه طلاق ميخواهد و تك حضانتي كوتاه مدت يا دائمي فرزندان را به دست ميآورد، آزاد است ـ چه از طرف دادگاه براي او ممانعت باشد چه نباشد ـ تا به منطقهاي خارجي در حوزه پناهندگي لاهه (يعني ايالات متحده) بگريزد، بدون آنكه از قرار گرفتن پيشگاه عدالت يا در مظان اتهام، حراسي داشته باشد. با فرض آنكه در بيش از 90 درصد پروندهها، زنان حضانت را بر عهده ميگيرند، ترس از بالا رفتن ميزان كودكربايي مادران، بيشتر ميشود».
مدلهاي كودكربايي والدين
1.كودكربايي پيشگيرانه (يا فعال)؛ مدل نخست، در واقع، اقدامي تسريعكننده است كه احتمالاً در شرايطي انجام ميگيرد كه يكي از والدين، فرزند يا فرزندان را از مراقبت والد ديگر دور ميكند، پيش از آنكه زمان استماع موضوع حضانت در حوزه صلاحيت قضايي محل سكونت واقعي آنها فرا رسد. احتمالاً در جايي كه پدر يا مادر، فرزند را از حكم حضانت مشترك، يا از حكمي كه متضمن تماس منصفانه هر دو والد با فرزند است، دور ميكنند، اين نوع كودك ربايي اتفاق ميافتد.
2.كودكربايي واكنشپذير؛ در اين نوع كودكربايي، دو خطر والدي را كه فرزند يا فرزندان را ميربايد، تهديد ميكند: يكي كودكربايي مادر كه عمل پيشگيرانه بوده، و براي جلوگيري از وقوع كودكربايي پدر انجام گرفته است، و ديگري ممنوعيت دائم حقوق يكي از والدين[معمولاً پدر] در دسترسي به فرزندان، يا حتي اجرا نشدن [صحيح] حقوق دسترسي والدين به فرزندان.
3.كودكربايي زنان؛ در خصوص اين نوع از كودك ربايي «استوارت رين» ميگويد: «در بررسياي كه بخشي از تحقيق من دربارة كودكرباييهاي والدين ميباشد، بر احتمال وقوع كودكرباييهاي والدين در 50 پروندة نمونه، كار شده است. در اين نمونهها، اكثريت قاطع كودكرباييها، توسط مادران صورت گرفته است. و علت كودكرباييهاي والدها ذكور نيز، به بخشي از تعصب غيرعادي خرده فرهنگي مربوط ميشود.»
و) افزايش زوج ـ سرپرست گريزي افراطي
واقعيت هم نشان ميدهد كه اهداف اوليه فمنيستها، جاي خود را به مبارزهاي دراز مدت، خشونتآميز و منفي با مردان داده، و در عوض نگرش رايج زوج ـ سرپرستگريزي را كه بر روابط جنسي فعلي، بر شرايط ازدواج و همينطور بر روش و مقدمات طلاق حاكم است، افزايش داده است.
پيامد قابل تشخيص زوج ـ سرپرستگريزي، فراهم كردن مقدمات طلاق است. دكتر «والر اشتاين» دربارة تأثير طلاق بر فرزندان (1984) ميگويد:
«هرچند زوجي كه با هم ازدواج كردهاند، از وضعيت ناراحتكننده زندگي زناشويي ناراضياند، اما براي طلاق با هم موافق نيستند. در مركز مطالعات كاليفرنيا، يك بررسي صورت گرفته است كه نشان ميدهد در اين كشور بيشتر زنان تقاضاي طلاق دارند و مردان با آن مخالفت ميكنند».
در روند پيشرفت منطقي اهداف فمينيستي زوج سرپرستگريز، به راحتي ميتوان پدر را از مدلهاي الگوي خانواده حذف كرد. شخصيت مردي را كه زن به شكل يك قربانگر، مخرب، ستمگر و تهديدي براي صلح جهاني، رشد اجتماعي و تمام بشريت به تصوير ميكشد، به سهولت ميتوان ترور كرد. اين روند تا بدانجا پيش ميرود كه وجود مرد در خانة خود، به عنوان بردهاي غير متبوع(يا كسي كه تعلقي به خانواده ندارد و يكي از توابع خانواده نيست) كه فقط براي توليد مثل و ايجاد پيوندهاي اقتصادي آن هم از نوع انگلي آن، با مادري كه در حال استنكاف از ادامه زندگي زناشويي است، مطرح ميشود.
بدين ترتيب، به راحتي ميتوان فهميد كه اصلاح قانون طلاق در انگلستان و بعضي ايالتهاي امريكا، در ميان سالهاي 1984-1967، چگونه صورت گرفته است. به تعبيري طلاق خيلي زود، بهعنوان چارهاي عملي و راهحلي جذاب، در اذهان زنان جاي گرفت.
آنچه در وهله نخست، از طلاق به نمايش درآمد، امتيازاتي بود كه زن پس از طلاق ميتوانست از همسر سابقش بگيرد. مقايسه وضعيت ناگوار زنان مطلقه تا پيش از اين دوران با امتيازاتي كه در اين دوره به آنان اعطا شد، ناخودآگاه جامعه زنان را در سراشيبي فمينيسم انداخت؛ سرازيري بسيار تندي كه كاري ندارد قرباني آن مرد است يا زن. همين كه افراطيها توانستند تفاوت طلاق به سبك سنتي(كه در آن مرد براي ادامه كمكهاي مالي به فرزند حق داشت در سرنوشت او دخالت كند) و طلاق فمينيستي(كه در آن مرد موظف به ادامه پرداخت خرج خانه است، ولي هيچ حقي نسبت به خانواده و فرزندان خود ندارد) را به زنان جامعه نشان دهند، ديگر چندان زحمت ندارد كه براي اين نهضت تبليغ كنند، زيرا براي اشاعة آن، به اندازه كافي حامي پيدا خواهند كرد.
كاملاً روشن است هر جا حضانت تنها به عهده مادر باشد، مادر يك ذي نفع مطلق است و پدر با حقوق قانوني اندك، و يا هيچ، به يك مديون مطلق تبديل ميشود. آيا جز بردگي ميتوان نام ديگري بر اين وضعيت نهاد؟ از اين منظر، بردگي چيزي نيست، جز گرفتن حقوق حقّة يك طرف و سپردن آن به دست طرف مقابل. در واقع قربانيان مسلم اين بردگي اقتصادي، مردان طلاقاند.